فرزانه ذوالفقاری
عضویت: ۱۴۰۳/۰۸/۱۳
سایههای گذشته در کادیلاک الدورادو 1976
<p>در نزدیکی غروب آفتاب، کادیلاک الدورادو 1976 مشکی رنگ با سقف کرمرنگش، در کنار یک مزرعه قدیمی توقف کرده بود. باد ملایم برگهای زرد را به پرواز درآورده و عطر پاییز در هوا پیچیده بود. برای رضا، این کادیلاک چیزی بیش از یک خودرو بود؛ گویی کلکسیونی از خاطرات و رازهای گذشته. او سالها پیش این ماشین را به یاد پدربزرگش خریداری کرده بود؛ پدربزرگی که هر بار با لباس شیکش پشت فرمان مینشست و صدای دلنشین رادیو موج قدیمی را باز میکرد.</p><p> رضا، اکنون در سنین میانسالی، روی صندلی چرمین خودرو نشسته بود و دستش به آرامی فرمان را نوازش میکرد. روزهایی که با پدر و مادرش در جادههای طولانی سفر میکردند را به یاد آورد، لحظاتی که آوازهای دستهجمعی خانواده در فضای کادیلاک طنینانداز میشد. </p><p>هر جاده، هر پل، و هر توقفگاه، داستانی برای او داشت. او عمیقاً باور داشت که این کادیلاک روحی زنده دارد؛ روحی که با خاطرات او گره خورده است. یکی از شبهای خاطرهانگیز برای رضا شبی بود که با دوستان قدیمیاش به سفری شبانه رفتند؛ در جادهای تاریک، با نور چراغهای جلو، مسیر بیپایان جاده را شکافتند و خندههایشان با صدای دلنواز موسیقی مخلوط میشد.</p><p> او هر بار که به این ماشین نگاه میکرد، لبخند تلخی به لب میآورد و با خود میگفت: «این کادیلاک بخشی از من است، بخشی که هیچ وقت از یادم نمیرود.» اکنون، در میان زنگزدگیهای سطحی و چند لکهی رنگپریده، رضا باز هم آماده بود تا این خودرو را به جاده ببرد، چراکه برای او، کادیلاک الدورادو بیش از یک ماشین است؛ این خودرو نمایشی از عمر، عشق و زندگی است که در آن نفس میکشد و میدرخشد.</p>