نامی پورصفرقلی
عضویت: ۱۴۰۳/۰۸/۱۵
خاطره بازی در جاده با بیوک اسکای لارک 1972
<p>در جادهای خاکی و پرپیچ و خم که به سوی کوههای سرسبز میرفت، بیوک اسکای لارک 1972 با رنگ سبز تیره و چرخهای پهن و براقش ایستاده بود. این خودرو با ظاهر کلاسیک و غرور خاص خود همچنان دلهای زیادی را به تپش میانداخت. صاحب آن فرخ، مردی با موهای جوگندمی و دستهای زبر، به خودروی قدیمیاش نگاهی عمیق انداخت. او لبخند تلخی زد؛ گویی هر قسمت این ماشین یادآور خاطرهای بود که هنوز در دلش زنده میدرخشید. فرخ اولین بار این بیوک را زمانی خرید که به سختی توانسته بود روی پای خود بایستد. </p><p>سالهای زیادی را صرف کار و تلاش کرده بود تا بتواند این خودرو را بخرد. بیوک برای او تنها یک ماشین نبود؛ بلکه نمادی از پیروزی بر سختیها، امید به آینده و تلاشهای شبانهروزی بود. مرتضی با این ماشین از روزهای سخت و مسیرهای پرچالش عبور کرده بود، و هر بار که صدای موتورش را میشنید، گویی بخشی از قلبش به تپش میافتاد. </p><p>یکی از خاطرات ماندگار مرتضی، زمانی بود که با خانوادهاش به سفر به کویر رفتند. شبها در هوای خنک کویر، در کنار آتش، به صدای سکوت و آرامش گوش میدادند. بیوک با چراغهای روشنش در تاریکی میدرخشید و مانند یک دوست قابل اعتماد در کنارش بود. آن لحظهها پر از خنده و شادی، و حتی بحثهای ساده بود که در دل بیابان ریشه میکردند. اما سالها گذشت و بیوک دیگر نو و بینقص نبود. زنگزدگی روی بدنه ظاهر شد و موتور گاهی صدای خستگی میداد. مرتضی میدانست که عمر این خودرو رو به پایان است، اما او هرگز نمیخواست از آن جدا شود. هر بار که پشت فرمان مینشست، خاطرات جوانیاش به یادش میآمد و به خودش میگفت: «این ماشین نه تنها یک همراه است، بلکه حافظهی همهی سالهای من است. مرتضی تصمیم گرفت یک بار دیگر با بیوک به سفری برود.</p><p> او استارت را زد و صدای غرش نرم موتور، همان صدای آشنای سالها پیش، در گوشش پیچید. بیوک اسکای لارک، همچون همیشه، آماده بود تا همراه با مرتضی جادههای تازهای را طی کند و لحظههای جدیدی را به خاطرات گذشته بیفزاید. هر کیلومتر این جاده، برای او یادآور همه چیزهایی بود که از زندگیاش آموخته بود؛ عشق، تلاش و امید بیپایان.</p>