آمار بازدید: 16 نفر
در یک روز بهاری، زیر آسمان آبی و در دل دشتهای سبز ایران، پیکان جوانان 1355 سفید رنگی با حاشیههای قرمز در کنار جادهای خاکی ایستاده بود. این خودرو قدیمی با صدای خاص و ظاهر نوستالژیک خود همچنان جان داشت، گویی قصههای فراوانی در دل خود پنهان کرده بود. صاحب آن، نادر، مردی که سالهای بسیاری از عمرش را با این پیکان سپری کرده بود، به آرامی از خودرو پیاده شد و با نگاهی عمیق به آن خیره شد. او میدانست که این آخرین سفری است که با پیکانش خواهد داشت.
پیکان جوانان برای نادر فقط یک وسیله نقلیه نبود؛ بلکه یادآور روزهایی بود که همراه دوستانش، در جادههای پر پیچوخم شمال سفر میکردند و از زیباییهای طبیعت لذت میبردند. در هر سفری، صدای خندهها و موسیقی قدیمی از پنجرههای این ماشین بیرون میآمد و جادهها را پر میکرد. نادر همیشه با غرور میگفت: «این پیکان، جوانی من را زنده کرده است. یکی از زیباترین خاطرات نادر، سفر طولانی به کویر بود؛ جایی که شب را با دوستانش در کنار آتش و زیر آسمان پرستاره سپری کرد. او و دوستانش، در آن شب، از آرزوهای خود گفتند و ساعتها به دوردستها خیره شدند. پیکان نیز، گویی با نور چراغهای جلو، نوری در تاریکی کویر پاشید و خاطرهای فراموشنشدنی رقم زد. اما حالا، سالها بعد، پیکان دیگر آن قدرت و سرعت سابق را نداشت.
موتور بهسختی کار میکرد و بدنهی رنگپریده و زنگزدهاش گواه سالها تلاش و خدمت بود. نادر میدانست که زمان وداع نزدیک است. با این حال، او در دلش تصمیم گرفته بود تا این آخرین سفر را بهخوبی به پایان برساند. دستش را روی فرمان گذاشت، موتور را روشن کرد و با قلبی پر از خاطرات و عشق به جادهای دیگر قدم گذاشت.
پیکان جوانان، همچنان در دل جاده میتپید؛ با صدایی که شاید به گوش خیلیها قدیمی و خسته میآمد، اما برای نادر صدای زندگی و خاطرات بود. هر کیلومتری که طی میکردند، برگ دیگری از خاطرات گذشته به یادش میآمد. برای نادر، این پیکان چیزی بیشتر از یک ماشین بود؛ همراهی که سالها او را در مسیرهای پیچیده زندگی همراهی کرده و هرگز او را تنها نگذاشته بود.