در دل کوهستانهای بلند و مسیرهای ناهموار، نیسان پاترول 1984 با رنگ سبز تیرهاش، در کنار قلهای مرتفع ایستاده بود. باد سرد کوهستان به آرامی میوزید و بوی خاک و سنگهای مرطوب را در هوا پخش میکرد. فرهاد، مردی با چهره آفتابسوخته و دستانی که نشانی از سختیهای مسیرهای گذشته داشت، به خودرویش نگاهی انداخت. این نیسان پاترول، همدم و رفیق روزهای دشوار او بود؛ از دل بیابانها تا اوج کوهها، همیشه کنار او میماند. فرهاد این نیسان را سالها پیش از پدرش به ارث برده بود. پدرش، که عاشق طبیعت و ماجراجویی بود، با این خودرو مسیرهای ناشناخته را طی کرده و تجربههای ارزشمندی بهدست آورده بود. هر بار که فرهاد پشت فرمان مینشست، حس میکرد که بخشی از روح پدرش همراه اوست و هر لحظه به او شجاعت و امید میبخشد. یکی از بهترین خاطرات فرهاد، سفری بود که با چند تن از دوستانش به دشت لوت داشت. جایی که خورشید بیرحمانه میتابید و زمین از شدت گرما ترک خورده بود. نیسان پاترول، با قدرت و استقامت، همه چالشها را پشت سر گذاشت و مسیری که بسیاری از خودروها در آن گیر میکردند، به راحتی پیمود. فرهاد و دوستانش در دل دشت خسته اما خوشحال، به خنده و شوخی پرداختند و شب را زیر ستارههای کویر گذراندند. زمان گذشت و پاترول نیز مثل هر چیز دیگری، اثرات زمان را به خود دید. موتور خودرو دیگر همان قدرت گذشته را نداشت و بدنهاش خراشها و زنگزدگیهای کوچکی پیدا کرده بود. اما برای فرهاد، این زخمها معنایی بیشتر از یک نقص داشتند؛ آنها نشانهای از صداقت و وفاداری بودند. او میدانست که هیچ ماشین دیگری نمیتواند جایگزین خاطرات و عشق این پاترول شود. در آن روز، فرهاد تصمیم گرفت به راه بیفتد و یک بار دیگر با نیسان پاترول به دل مسیرهای سخت و زیبا بزند. او فرمان را در دست گرفت و با چشمانی پر از امید به دوردست خیره شد. صدای غرش موتور نیسان، همچون نوای آشنایی بود که او را به مسیرهای پرخاطره میبرد. این نیسان پاترول، همواره نمادی از استقامت، همراهی و یادآور گذشتهای بود که هیچگاه از یاد فرهاد نخواهد رفت.
در جادهای خاکی و پرپیچ و خم که به سوی کوههای سرسبز میرفت، بیوک اسکای لارک 1972 با رنگ سبز تیره و چرخهای پهن و براقش ایستاده بود. این خودرو با ظاهر کلاسیک و غرور خاص خود همچنان دلهای زیادی را به تپش میانداخت. صاحب آن فرخ، مردی با موهای جوگندمی و دستهای زبر، به خودروی قدیمیاش نگاهی عمیق انداخت. او لبخند تلخی زد؛ گویی هر قسمت این ماشین یادآور خاطرهای بود که هنوز در دلش زنده میدرخشید. فرخ اولین بار این بیوک را زمانی خرید که به سختی توانسته بود روی پای خود بایستد. سالهای زیادی را صرف کار و تلاش کرده بود تا بتواند این خودرو را بخرد. بیوک برای او تنها یک ماشین نبود؛ بلکه نمادی از پیروزی بر سختیها، امید به آینده و تلاشهای شبانهروزی بود. مرتضی با این ماشین از روزهای سخت و مسیرهای پرچالش عبور کرده بود، و هر بار که صدای موتورش را میشنید، گویی بخشی از قلبش به تپش میافتاد. یکی از خاطرات ماندگار مرتضی، زمانی بود که با خانوادهاش به سفر به کویر رفتند. شبها در هوای خنک کویر، در کنار آتش، به صدای سکوت و آرامش گوش میدادند. بیوک با چراغهای روشنش در تاریکی میدرخشید و مانند یک دوست قابل اعتماد در کنارش بود. آن لحظهها پر از خنده و شادی، و حتی بحثهای ساده بود که در دل بیابان ریشه میکردند. اما سالها گذشت و بیوک دیگر نو و بینقص نبود. زنگزدگی روی بدنه ظاهر شد و موتور گاهی صدای خستگی میداد. مرتضی میدانست که عمر این خودرو رو به پایان است، اما او هرگز نمیخواست از آن جدا شود. هر بار که پشت فرمان مینشست، خاطرات جوانیاش به یادش میآمد و به خودش میگفت: «این ماشین نه تنها یک همراه است، بلکه حافظهی همهی سالهای من است. مرتضی تصمیم گرفت یک بار دیگر با بیوک به سفری برود. او استارت را زد و صدای غرش نرم موتور، همان صدای آشنای سالها پیش، در گوشش پیچید. بیوک اسکای لارک، همچون همیشه، آماده بود تا همراه با مرتضی جادههای تازهای را طی کند و لحظههای جدیدی را به خاطرات گذشته بیفزاید. هر کیلومتر این جاده، برای او یادآور همه چیزهایی بود که از زندگیاش آموخته بود؛ عشق، تلاش و امید بیپایان.
در یک روز پاییزی، بنز 280SE مدل 1980 با رنگ نقرهای براق در کنار جادهای که میان درختان زرد و نارنجی پیچیده بود، متوقف شده بود. خودرو با طراحی کلاسیک و اصالت بینظیرش هنوز هم وقار و جذابیت خود را حفظ کرده بود. احمد، مردی میانسال و باوقار، در حالی که دستانش را در جیب پالتویش فرو کرده بود، به خودروی قدیمی خود نگاه میکرد. این بنز برای احمد چیزی بیش از یک وسیله نقلیه بود؛ نمایندهای از گذشته، خاطرات و عشقی جاودان که همچنان در دلش زنده بود. سالها پیش، زمانی که احمد جوان و پرشور بود، این بنز را به عنوان نماد موفقیتش خریداری کرد. او با آن به جشنهای خانوادگی و سفرهای دوستانه میرفت و هر بار که پشت فرمان مینشست، احساس غرور و آزادی میکرد. این خودرو، او را در طول مسیرهای پر پیچ و خم زندگی همراهی کرده بود؛ چه در روزهای شاد و چه در لحظات تلخ و سنگین. یکی از زیباترین خاطرات احمد با این بنز، روزی بود که با همسرش، لیلا، برای اولین بار به سفر ماه عسل رفتند. در جادههای سرسبز شمال، پنجرههای خودرو را پایین کشیده بودند و صدای امواج دریا و بوی جنگل، فضای داخل خودرو را پر کرده بود. احمد هر بار که به یاد آن روز میافتاد، لبخندی از جنس عشق بر لبانش مینشست و میگفت: «این بنز خاطرات ما را زنده میکند. اما زمان گذشت و زندگی دستخوش تغییر شد. بنز 280SE نیز پیر و خسته شد؛ صدای موتورش به آرامی تغییر کرد و ظاهرش دیگر براق و تازه نبود. اما احمد هرگز حاضر نبود از آن جدا شود. هر بار که موتور را روشن میکرد، صدای غرش نرم آن برایش یادآور تمام روزهای گذشته و خاطراتی بود که در هر پیچ و تاب جاده با هم گذرانده بودند. احمد در آن روز پاییزی، تصمیم گرفت یک بار دیگر با این خودرو به سفر برود. او پشت فرمان نشست، دستش را به آرامی روی فرمان قدیمی گذاشت و با خاطرات شیرین و تلخ گذشته به راه افتاد. بنز 280SE، همچنان همراه و وفادار، آماده بود تا جادههای تازهای را به همراه احمد طی کند؛ جادههایی که شاید دیگر شاداب نباشند، اما پر از خاطراتی زنده و جاودانهاند.
صبح زود بود، زمانی که خورشید تازه از پشت کوههای بلند نمایان شده و نور نرم و طلایی خود را بر دشت گسترده میتاباند. پژو 504 مدل 1974، به رنگ آبی آسمانی، در کنار یک جاده قدیمی ایستاده بود. بدنه محکم، چراغهای گرد و جلوپنجره خاص آن همچنان زیبایی خود را حفظ کرده بود. مالک این خودرو، حمید، مردی با موهای سپید و چشمانی پر از خاطرات، با نگاهی مهربان به پژوی قدیمی خود نگاه میکرد؛ خودرویی که او را از دوران جوانی تا به امروز همراهی کرده بود. حمید به یاد اولین روزی افتاد که این پژو را خرید. آن زمان، جوانی پرشور و سرشار از آرزوهای بزرگ بود. در آن روزهای شیرین، او با این خودرو به سفرهای طولانی میرفت، از دل کوهها و دشتها عبور میکرد و لحظههای ناب را کنار دوستان و خانوادهاش میساخت. برای حمید، پژو 504 تنها یک ماشین نبود؛ بلکه محرم اسرار، شریک سفرها و یادآور روزهای خوش گذشته بود. یکی از سفرهای خاطرهانگیز حمید، وقتی بود که با عشق زندگیاش، مریم، راهی جادههای پرپیچ و خم شمال شدند. باران میبارید و بوی خاک خیس در هوا پیچیده بود. حمید و مریم، با شیشههای پایین و دستهای در هم، از صدای باران و هوای خنک لذت میبردند. پژو، با هر صدای موتور و تکانهای جاده، گویی این لحظات را به خاطر میسپرد. سالها گذشت و پژو 504 بهتدریج کهنه و خسته شد. اما حمید هرگز حاضر نبود آن را کنار بگذارد. هر بار که آن را روشن میکرد، صدای موتور و لرزشهای خفیف خودرو، یادآور جوانی و ماجراجوییهای پرهیجان او بود. حالا، در این صبح طلایی، حمید آماده بود تا با پژو به آخرین سفرش برود. او میخواست یک بار دیگر مسیرهای قدیمی را طی کند و خاطراتش را با چرخشهای جاده زنده کند. حمید با لبخندی از سر عشق، پشت فرمان نشست، پدال گاز را فشرد و پژو 504، با صدای غرش ملایمی، به راه افتاد. در هر متر جاده، خاطرات برایش جان میگرفت و پژو، همچون همیشه، وفادارانه همراه او بود. برای حمید، این خودرو نمایندهی گذشته، عشق و همهی سفرهایی بود که زندگیاش را معنا میبخشید.
در یک روز بهاری، زیر آسمان آبی و در دل دشتهای سبز ایران، پیکان جوانان 1355 سفید رنگی با حاشیههای قرمز در کنار جادهای خاکی ایستاده بود. این خودرو قدیمی با صدای خاص و ظاهر نوستالژیک خود همچنان جان داشت، گویی قصههای فراوانی در دل خود پنهان کرده بود. صاحب آن، نادر، مردی که سالهای بسیاری از عمرش را با این پیکان سپری کرده بود، به آرامی از خودرو پیاده شد و با نگاهی عمیق به آن خیره شد. او میدانست که این آخرین سفری است که با پیکانش خواهد داشت. پیکان جوانان برای نادر فقط یک وسیله نقلیه نبود؛ بلکه یادآور روزهایی بود که همراه دوستانش، در جادههای پر پیچوخم شمال سفر میکردند و از زیباییهای طبیعت لذت میبردند. در هر سفری، صدای خندهها و موسیقی قدیمی از پنجرههای این ماشین بیرون میآمد و جادهها را پر میکرد. نادر همیشه با غرور میگفت: «این پیکان، جوانی من را زنده کرده است. یکی از زیباترین خاطرات نادر، سفر طولانی به کویر بود؛ جایی که شب را با دوستانش در کنار آتش و زیر آسمان پرستاره سپری کرد. او و دوستانش، در آن شب، از آرزوهای خود گفتند و ساعتها به دوردستها خیره شدند. پیکان نیز، گویی با نور چراغهای جلو، نوری در تاریکی کویر پاشید و خاطرهای فراموشنشدنی رقم زد. اما حالا، سالها بعد، پیکان دیگر آن قدرت و سرعت سابق را نداشت. موتور بهسختی کار میکرد و بدنهی رنگپریده و زنگزدهاش گواه سالها تلاش و خدمت بود. نادر میدانست که زمان وداع نزدیک است. با این حال، او در دلش تصمیم گرفته بود تا این آخرین سفر را بهخوبی به پایان برساند. دستش را روی فرمان گذاشت، موتور را روشن کرد و با قلبی پر از خاطرات و عشق به جادهای دیگر قدم گذاشت. پیکان جوانان، همچنان در دل جاده میتپید؛ با صدایی که شاید به گوش خیلیها قدیمی و خسته میآمد، اما برای نادر صدای زندگی و خاطرات بود. هر کیلومتری که طی میکردند، برگ دیگری از خاطرات گذشته به یادش میآمد. برای نادر، این پیکان چیزی بیشتر از یک ماشین بود؛ همراهی که سالها او را در مسیرهای پیچیده زندگی همراهی کرده و هرگز او را تنها نگذاشته بود.
در نزدیکی غروب آفتاب، کادیلاک الدورادو 1976 مشکی رنگ با سقف کرمرنگش، در کنار یک مزرعه قدیمی توقف کرده بود. باد ملایم برگهای زرد را به پرواز درآورده و عطر پاییز در هوا پیچیده بود. برای رضا، این کادیلاک چیزی بیش از یک خودرو بود؛ گویی کلکسیونی از خاطرات و رازهای گذشته. او سالها پیش این ماشین را به یاد پدربزرگش خریداری کرده بود؛ پدربزرگی که هر بار با لباس شیکش پشت فرمان مینشست و صدای دلنشین رادیو موج قدیمی را باز میکرد. رضا، اکنون در سنین میانسالی، روی صندلی چرمین خودرو نشسته بود و دستش به آرامی فرمان را نوازش میکرد. روزهایی که با پدر و مادرش در جادههای طولانی سفر میکردند را به یاد آورد، لحظاتی که آوازهای دستهجمعی خانواده در فضای کادیلاک طنینانداز میشد. هر جاده، هر پل، و هر توقفگاه، داستانی برای او داشت. او عمیقاً باور داشت که این کادیلاک روحی زنده دارد؛ روحی که با خاطرات او گره خورده است. یکی از شبهای خاطرهانگیز برای رضا شبی بود که با دوستان قدیمیاش به سفری شبانه رفتند؛ در جادهای تاریک، با نور چراغهای جلو، مسیر بیپایان جاده را شکافتند و خندههایشان با صدای دلنواز موسیقی مخلوط میشد. او هر بار که به این ماشین نگاه میکرد، لبخند تلخی به لب میآورد و با خود میگفت: «این کادیلاک بخشی از من است، بخشی که هیچ وقت از یادم نمیرود.» اکنون، در میان زنگزدگیهای سطحی و چند لکهی رنگپریده، رضا باز هم آماده بود تا این خودرو را به جاده ببرد، چراکه برای او، کادیلاک الدورادو بیش از یک ماشین است؛ این خودرو نمایشی از عمر، عشق و زندگی است که در آن نفس میکشد و میدرخشد.
در یک جادهی خلوت بیرون از شهر، فورد موستانگ 1968 قرمز رنگی به آرامی ایستاده بود؛ ماشین قدیمی، با چهرهای سرکش و خطوط عضلانیاش، منتظر بود تا دوباره به جاده زده شود. مالک آن، آرش، مردی است که با این موستانگ خاطرات زیادی دارد؛ داستانهای جوانی، ماجراجوییها و شبهای بیپایانی که پشت فرمان آن گذرانده است. آرش همیشه میگوید: «این موستانگ بیش از یک ماشین است؛ برای من یک همراه است که سالها در کنارم بوده و هیچوقت خیانت نکرده.» او عاشق سرعت و قدرت این خودرو است و میگوید که هر بار که پایش را روی پدال گاز میگذارد، انگار آزادتر از هر زمان دیگری میشود. جادهها زیر چرخهای سنگین موستانگ میلغزند و باد از کنار گوشهایش عبور میکند؛ حس آزادی مطلق. روزی که آرش این ماشین را خرید، تقریباً در شرایطی بود که همه ناامید شده بودند. موستانگ دچار زنگزدگی شده بود و نیاز به تعمیرات جدی داشت، اما آرش با اطمینان گفت: «این ماشین لایق فرصتی دوباره است.» ماهها وقت و عشق برای بازسازیاش صرف کرد، قطعات کمیاب را از مغازههای خاص و حتی از دوستانش در شهرهای دیگر تهیه کرد، و بالاخره موستانگ را به روزهای شکوهاش بازگرداند. حالا، وقتی آرش هر آخر هفته از شهر بیرون میزند و به سمت جادههای باز میرود، موستانگش همچون اسبی وحشی غرش میکند. برای آرش، این ماشین نماد تمام آزادیها و ماجراجوییهایی است که او همیشه به دنبالش بوده است. هیچ چیز به اندازهی گذر از جادههای باز و خالی در کنار این ماشین، حس زندهبودن را در او بیدار نمیکند.
در انتهای پارکینگ قدیمی، میان خودروهای جدید و بدون هویت، یک کهنهسوار به چشم میخورد. شورلت بل ایر 1957؛ این جواهر کلاسیک، با آن رنگ آبی آسمانی و خطوط کرومی براق، شبیه نگینی است که به اشتباه در دل ماشینهای مدرن افتاده باشد. سالها از دوران طلاییاش میگذرد، اما هنوز هم جلال و شکوهش را در هر زاویه و خط بدنهاش به نمایش میگذارد. مالک کنونی این شورلت، داستانهای زیادی درباره آن شنیده است. او میگوید: «بل ایرها همیشه برای من بیش از یک ماشین بودهاند. روزهایی که بچه بودم، پدرم مرا با یکی از اینها به مدرسه میبرد. حس امنیت، استواری و بزرگی این ماشین هیچ وقت از ذهنم پاک نشد. سالها گذشت، اما خاطرههای کودکیام با آن ماشین همچنان در ذهنم میدرخشند. وقتی برای اولین بار پشت فرمان نشست و استارت زد، صدای آرام و کوبندهی موتور V8 مثل موسیقی در گوشش پیچید. هر گوشهی ماشین، هر دکمه و هر چراغ، او را به گذشتههای دور برد؛ به زمانی که ماشینها برای مردم معنا داشتند. «این ماشین برایم حس داشتن چیزی با ارزش و اصیل را دارد؛ حس میکنم چیزی را زنده نگه میدارم که در میان این همه مدرنیته گم شده است. قتی با بل ایر در خیابانها حرکت میکند، نگاههای مردم هم به او و هم به ماشین خیره میشود. گویی هر کدام از این رهگذران، به یاد گذشتههای دور خود میافتند. شورلت بل ایر، هنوز هم مانند گذشته درخشان است.